نبات هستم

پسر مامانم

نبات هستم

پسر مامانم

مامان غمگین

شلامممممممممم !!!  چیه خوب مامانم اصلا حال و حوصله نداره ! یه کوه غصه تو دلش قلمبه شده ! هی گریه میکنه و من و ناز میکنه ! هی میگم مامان گریه نکن ! دلم میگیره ! بازم گریه میکنه ! دلم برای بابام تنگ شده ! مامان بیا من و ببر پیش بابا ! میدونم که خیلی دلت کوچیکه و نمی تونه مثل دل من دوری بابا رو تحمل کنه !  مامان زود بیا دیگه ما نباید بابا رو تنها بزاریم ! آخه گناه داره ! بیا بریم پیش بابا !  من سعی میکنم که دیگه عصبانیش نکنم که از اون کار بدا بکنه باشه  ؟؟؟ مامان بریم ؟؟؟ بریم پیش بابا ؟؟؟

مامان : بریم عزیزم همین الان بریم !!!

 

لباس گشاد من !

شلام به همگی ! خوبید ؟؟؟ از دست این مامانم چی بگم که هر چی بگم کمه ! رفته برای من یه لباس خریده ! اندازه بابام ! البته الان عکسش همراهم نبود ! بعدا یه عکس ازش براتون میزارم یه کم بخندید ! میگم آخه مامان این چه لباسیه ! میگه وای چقدر تپلت کرده ! خوب معلومه که لباس گل و گشاد تپلم میکنه !  

حالا دیگه عرضی نیست ! برم یه کم به مامان کمک کنم ! آشپزخونه براش بریزم بهم !  اینم یه عکس از خودم و ماشین آخرین مدلم ! حظشو ببرید !

 

جشن تولد بابا !

شلام به همگی !

وای که جاتون خالی دیروز تولدت بابام بود  البته من یادم نبود مامان عصری اومد گفت حسینی بیا لباس بپوش به بهانه ی خونه ی مامان میم بریم بیرون خرید کنیم ! منم که ددری از خدا خواسته اجازه دادم مامان لباس تنم کنه و رفتیم بیرون ! اول رفتیم خونه ی مامان میم و چون مامان روزه بود اونجا موندیم و افطار کردیم بعد دوتایی با هم راه افتادیم ! هلک و هلک مامان هی کالاسکه ی من و هل داد تا رسیدیم به گلفروشی مامانم که سلیقه اش مثل خودم توپ توپه یه دسته گل مریم خرید و خیلی ساده تزئین شد و راه افتادیم ! منم وسط راه هی دسته گل رو مینداختم از کالسکه بیرون و مامان هی چپ چپ نگام میکرد  خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مغازه که توش یه عالمه چیزای قشنگ بود ! مامان یه عطر و یه فندک و یه برس برای باباجونم خرید و بعد مامان به آقاهه گفت لطفا کادو کنید ! آقای فروشنده هم به مامان گفت پس لطفا یه کاغذ کادو انتخاب کنید تا کادو کنم من و مامان رفتیم کنار کاغذهای رنگی و قشنگ بعد مامان گفت حسینی کدوم کاغذ قشنگ تره منم یدونه که قرمز بود و روش پر بود از خرسهای گنده انتخاب کردم و دادم به آقاهه  آقای بی ادب یه نگاهی به مامانم کرد و گفت اینکه بچه گونه است ! و بعد مامان جونم با افتخار گفت پسرم انتخاب کردن !  خلاصه بعد از کادو پیچ کردن هدایا رفتیم به سمت خونه و دیدیم که بابا نیست ! همینکه داشتیم در رو باز میکردیم یه دفعه بابا از طبقه ی بالا اومدم پایین و مامان بی ادبم بابا رو بوس کرد  منم با علاقه این صحنه رو دیدم و مامان گلها رو داد به بابا ! بابا هم تشکر کرد و من و گلا و کادوها رو بغل کرد و رفت بالا خونه ی آقاجونم ! مامانم بعد اومد ! وقتی میخواستیم بیایم پایین مامان گلها رو با کادوها برداشت و خداحافظی کردیم و اومدیم پایین ! چشمتون روز بد نبینه !  بابا این شکلی شد ! داد زد سر مامان که : چرا گلها رو آوردی پایین آقام خوشش اومده بود ! لطف کن از این به بعد یا نیار بالا یا وقتی آوردی دیگه نیار پایین اه اه ! و بومب گلها پرت شد رو کتابخونه ی مامان !  نمی دونم یعنی بابا حرف بدی زد آخه مامان کنار در خشکش زده بود و با چشمای آبکی داشت به بابا که رفته بود رو مبل دراز کشیده بود نگاه میکرد !  این مردها چرا اینقدر با احساسن ! بیچاره مامان کلی ذوق و سلیقه خرج کرده بود ! ولی از اونجایی که مامان من نمونه تشریف دارن بجای اینکه ناراحت بشه ( البته ناراحت شدا ولی به روی خودش نیاورد ) کادوها رو برداشت و دست من و گرفت و رفت کنار بابا نشست و گفت : علی علی بیا کادوهاتو باز کن ! خواهش میکنم ! ببین امیرحسین برات کادو انتخاب کرده ! پاشو دیگه ! .... ! ..... ! ......... ! خلاصه یه ۵ دقیقه ای هی ناز بابامو کشید تا بابا پا شد ولی کادو ها رو باز نکرد مامان دونه دونه شون را باز کرد و به بابا نشون داد ! بابا هم تشکر کرد و گفت ممنون !

 حالا مگه چی شده ! این مامان نصفه شب کنار من نشسته هی می نویسه و گریه میکنه ! اه اه مامان بچه ننه ! خوب باباست دیگه ! اینجوریه !  

خلاصه که یه روز به یاد ماندنی بود ! راستی چرا بابا هی راه میرفت به مامان میگفت روزه ات قبول نیست ! از مامان که پرسیدم گفت آخه میگه من اجازه نمیدم که روزه بگیری ! ضعیف میشی ! داره محبت میکنه ! آره ؟؟؟؟ من نمی دونستم !!

خوب دیگه بسه ! من الان میخوام با مامانم برم حلیم بخرم !

بای بای